دختری بود نابینا ک از خودش و تمام دنیا متنفر بود. او فقط یک نفر را دوست داشت ودلداده اش بود.روزی ب محبوبش گفت:اگر روزی قادر ب دیدن باشم واگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس نگاه تو خواهم شد.روز ها گذشت و به خواست خدا چنین شد.ان روز یک نفر بیدا شد که حاظر بود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد.سرانجام دختر اسمان را دید و زمین را. رودخانه ها و درخت هارا.ادمیان و برنده هارا و نفرت از روانش رخت بست. اما این بایان ماجرا نبود. دلداده به دیدنش امد و به دخترک وعده دیرینش را یاد اوردکه بیا و بامن عروسی کن. ببین ک من سالها منتظرت مانده ام. دختر به خود لرزید و گفت:این چه سرنوشت شومی است که مرا رها نمیکند؟؟؟؟؟؟؟دلداده اش هم نابینا بود!بس دختر با اخم و قاطعانه جواب داد که قادر به همسری به او نیست.دلداده رو به سوی دیگری کرد که دختر اشک هایش را نبیند ودرحالی که از او دور میشد گفت:پس ب من قول بده مواظب چشم هایم باشی
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
نظرسنجی
سلام دوستای گلم. چه مطالبی رو بیشتر میپسندید تا در سایت مشاهده کنید
پیوندهای روزانه
آمار سایت