loading...
زمزمه های دلتنگی
sadaf بازدید : 72 پنجشنبه 12 بهمن 1391 نظرات (5)

دختری بود نابینا ک از خودش و تمام دنیا متنفر بود. او فقط یک نفر را دوست داشت ودلداده اش بود.روزی ب محبوبش گفت:اگر روزی قادر ب دیدن باشم واگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس نگاه تو خواهم شد.روز ها گذشت و به خواست خدا چنین شد.ان روز یک نفر بیدا شد که حاظر بود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد.سرانجام دختر اسمان را دید و زمین را. رودخانه ها و درخت هارا.ادمیان و برنده هارا و نفرت از روانش رخت بست. اما این بایان ماجرا نبود. دلداده به دیدنش امد و به دخترک وعده دیرینش را یاد اوردکه بیا  و بامن عروسی کن. ببین ک من سالها منتظرت مانده ام. دختر به خود لرزید و گفت:این چه سرنوشت شومی است که مرا رها نمیکند؟؟؟؟؟؟؟دلداده اش هم نابینا بود!بس دختر با اخم و قاطعانه جواب داد که قادر به همسری به او نیست.دلداده رو به سوی دیگری کرد که دختر اشک هایش را نبیند ودرحالی که از او دور میشد گفت:پس ب من قول بده مواظب چشم هایم باشی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    سلام دوستای گلم. چه مطالبی رو بیشتر میپسندید تا در سایت مشاهده کنید
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 83
  • کل نظرات : 83
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 106
  • بازدید ماه : 309
  • بازدید سال : 1,802
  • بازدید کلی : 12,207