عاشق واقعي
دختري مي رفت ، پسري او را ديد و دنبال او روان شد .
دختر پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ پسر گفت : بر تو عاشق شده ام .
دختر گفت : بر من چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو . پسر از آنجا برگشت و دختري بد صورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد دختر رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ دختر گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟
*****************
دو خط موازی
پسرکي دو خط سياه موازي روي تخته کشيد .
خط اولي به دومي گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي !
در همان زمان معلم بلند فرياد زد : دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند و بچه ها هم تکرار کردند :
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند ، مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !
پسرکي دو خط سياه موازي روي تخته کشيد .
خط اولي به دومي گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي !
در همان زمان معلم بلند فرياد زد : دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند و بچه ها هم تکرار کردند :
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند ، مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !