loading...
زمزمه های دلتنگی
sadaf بازدید : 55 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 



خــدایــا...

 


دلــم مـرهــمــی مــی خــواهــد از جــنــس خــودت



نــزدیــک ... بــی خـطــر ... بـخـشـنــده ... بــی مــنّـت ...

----------------------

 

دلم که تنگ می شود...

 

 

هوس میکنم بیایم دم خانه ات و داد بزنم :

 

 

کجایی خــــــــــــــــدا !!


sadaf بازدید : 63 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

اینقدر نگو :

 

 

اگه ببخشم کوچک می شوم ،

 

 

اگه با گذشت کردن کسی کوچک می شد ،

 

 

خـــــدا اینقدر بزرگ نبود!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

خدایا ....

 

 

دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت !

 

نزدیـــک ؛

 

بی خطــــر ،

 

 

بخشــــنده ....

 

بی منّــــــــــــ ـــــت ... !!!

sadaf بازدید : 59 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
 
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه          نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم...

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

sadaf بازدید : 61 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

همه چیز ارزان است

 

چه کسی می گوید،،

 

 

که گرانی شده است؟ دوره ارزانی است!

 

 

دل ربودن ارزان، دل شکستن ارزان!

 

دوستی ارزان است! دشمنی ها ارزان، چه

 

شرافت ارزان!

 

تن عریان ارزان، آبرو قیمت یک تکه نان،

 

و دروغ از همه چیز ارزان تر!

 

 

 

قیمت عشق چقدر کم شده است، کمتر از آب

 

 روان،،

 

و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت هر

 

انسان!!!

sadaf بازدید : 58 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

گفتم:خدایا ازهمه دلگیرم. گفت: حتی از من؟


گفتم: خدایا دلم را ربودند. گفت: بیش از من؟


گفتم: خدایا تنهاترینم. گفت: پس من؟


گفتم: خدایا کمک خواستم. گفت: از غیر من!؟


گفتم: خدایا دوستت دارم. گفت: بیشتر از من؟


گفتم: خدایا اینقدر نگو من. گفت: تو یا من؟

!

sadaf بازدید : 56 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید:

منم زیبا ،که زیبا بنده ام را دوست میدارم !

ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد!

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود. تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزم! من، خدایی خوب میدانم!

تو دعوت کن مرا با خود به اشکهایی،

 که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را ! تو خواهی یافت!

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو !

ز وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد!

تویی زیباتر از خورشید زیبایم،

تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت!

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را!

این منم پروردگار مهربانت.! خالقت! اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی!

به پیش آور دو دست خالی خود را.

غریب این زمین خاکی ام!

آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمی فهمد. به نجوایی صدایم کن!

بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان!

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد!

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من

sadaf بازدید : 48 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

یادمون باشه دلی را نشکنیم شاید خانه خدا باشه


کسی را تحقیر نکنیم شاید محبوب خدا باشه


از کمکی دریغ نکنیم شاید کلید بهشت باشه


سر نماز اول وقت حاضر شیم، شاید


آخرین دیدارمون با خدا باشه در زمین

sadaf بازدید : 72 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ...

هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند
و
بعضی پاره ای از روحشان را.
بعضی ها ایمانشان را
و
بعضی دیگر آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده
بود.

sadaf بازدید : 53 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

                                                                          

                            من خودم هستم.



                 نه عاشقم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من!   

  

من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق وهوس   

 

                                     می ارزد......  

sadaf بازدید : 52 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

پروردگارا


 پناهم باش تا مظلوم روزگار نباشم !


رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم !


یاورم باش تا محتاج روزگار نباشم !


بال و پرم باش تا که مصلوب این روزگار نگردم !


همدمم باش تا که تنهای روزگار نباشم !


کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم !


مهربانم بمان تا به دنبال روزگار نامهربان نباشم !


عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم !


و خدایم باش تا بنده این روزگار نباشم !

sadaf بازدید : 57 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

سلام

امروز صبح وقتی از خواب بر خاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد.اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.

هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی میدانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی اما تو خیلی سرگرم بودی.

زمانی که پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان می دادی فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی.من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من چیزی نگفتی.

موقع نهار خوردن متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند اما تو چنین کاری نکردی.باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی.

به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری و بعد از انجام چند کار تلویزیون را روشن کرده و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی.

من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی. هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای. بعد از گفتن شب به خیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست شاید نمی دانستی که من همیشه آن جا با تو هستم.

من بیش از آن که تو بدانی صبر پیشه کردم. من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی.

من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.

چقدر مکالمه یک طرفه و یک جانبه سخت است!

بسیار خوب تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یک بار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. به امید این که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی.

روز خوبی داشته باشی.

دوست تو خدا
نوشته شده در سه شنبه 1388/11/06 ساعت 4:58 بعد از ظهر توسط مرضیه |  آرشیو
sadaf بازدید : 48 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.

ابتدا پدر و مادر پسر آمدند .

زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد.

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .

اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .

شوهرچیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .

پنجمین فرزندشان دختر بود .

برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.

مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟

مرد بسادگی جواب داد : چون این همان کسیست که در هر شرایطی در را برویم باز میکند ...

sadaf بازدید : 56 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

هنوز هستند پسرانی که بوی مردانگی می دهند


در دستانشان عزت یک مرد واقعی لمس می شود.


می شود به آنها تکیه کرد.



اهل ناموس بازی نیستند!


می شود روی حرف و قول هایشان حساب کرد ...

هنوز هم هستند دخترانی كه تنشان


بوی محبت خالص می دهد



نابند، لمس نشده اند


هنوز هم هستند ! نادرند ! كمیاب اند ! پاك اند !


هنوز آدم هایی از جنس فرشته پیدا می شود...

كمیاب اند !  اما هستند ...



sadaf بازدید : 58 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)
حــال و روز زنــدگــی مـــن ...


وقـتــی تــــــو نبـاشـی ،



فقـــط یکــــــــــ کلمـــه



استــــــــ ...



الـفـــاتحـــه

sadaf بازدید : 59 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (2)
عاشق فقیر

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

                             ************

عشاق

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

 

sadaf بازدید : 55 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (1)

عاشق واقعي


دختري مي رفت ، پسري او را ديد و دنبال او روان شد .
دختر پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ پسر گفت : بر تو عاشق شده ام .
دختر گفت : بر من چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو . پسر از آنجا برگشت و دختري بد صورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد دختر رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ دختر گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟

                              *****************

دو خط موازی

پسرکي دو خط سياه موازي روي تخته کشيد .
خط اولي به دومي گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي !
در همان زمان معلم بلند فرياد زد : دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند و بچه ها هم تکرار کردند :
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند ، مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !
sadaf بازدید : 57 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

کجا باید رفت؟.....

ز که باید پرسید؟!!!

واژه عشق و پرستیدن چیست؟

جان اگر هست چرا در من نیست؟

من که خود می دانم ..

راه من راه فناست

قصه عشق فقط یک رویاست....

اه ای راه ســـــکـــــوت...

اه ای ظلمت شب....

من همان گمشده ی این خاکم

به خدا عاشق قلبی پاکم


sadaf بازدید : 56 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت

 قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد .

پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت

و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم .

 آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ...

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه

 چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه ..

 

sadaf بازدید : 51 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (1)

مرداب به رود گفت:

چه کردی که زلالی؟؟

رود گفت:

گذشتم

sadaf بازدید : 57 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (3)

                  کوله بارم بر دوش،

                               سفری باید رفت،

                   سفری بی همراه،

                  گم شدن تا ته تنهایی محض،

                 یار تنهایی من با من گفت:

                     هر کجا لرزیدی،

                     از سفرترسیدی،

                      تو بگو، از ته دل

                      من خدا را دارم...

 

sadaf بازدید : 52 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

خطا از من است، می دانم.

از من که سالهاست گفته ام "ایاک نعبد"،

 اما به دیگران هم دلسپرده ام.

 از من که سالهاست گفته ام " ایاک نستعین" ،

 اما به دیگران هم تکیه کرده ام.

 بیش از همیشه دلتنگم..

. اما رهایم نکن

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم..."

sadaf بازدید : 61 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (1)

ای بنده تو سخت بی وفایی ،

                 از لطف به سوی ما نیایی

 

هرگه که ترا دهیم دردی ،

                  نالان شوی و به سویم ایی

 

هر دم که ترا دهم شفایی ،

                      یاغی شوی و دگر نیایی . . .

ای بنده تو سخت بیوفایی ...

sadaf بازدید : 54 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (1)

   گاهی از نردبان

 بالا می رویم تا دستان خدا را بگیریم،

 غافل از

   اینکه خدا همان

 پایین ایستاده و نردبان را گرفته است

 تا ما نیفتیم  

  ****** 

خداوندا 

 من در کلبه حقیرانه خود

 چیزی دارم

که تو

          در عرش کبریایی ات نداری،

 من چون

 تویی را دارم و تو،

                                 چون خودی را نداری.

******

خداوندا

 تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک

   ولی جالب اینجاست که ....

      تو به این بزرگی

 من کوچک را فراموش نمیکنی ؛

            ولی من به این کوچکی

 تو را فراموش کرده ام . . .

 

sadaf بازدید : 59 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

دیگران راببخش نه انکه انها لایق

بخششند

بلکه تو لایق

ارامشی

sadaf بازدید : 51 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

در شهر بودم دیدم هرکس به دنبال چیزی می دود :
یکی به دنبال پول
یکی به دنبال چهره دلکش
یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد
یکی به دنبال نان
یکی هم به دنبال اتوبوسی !
اما دریغ ؛ هیچکس دنبال خدا نبود و خدا به دنبال همه …
.

sadaf بازدید : 54 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

زندگی هیچ گاه به بن بست نمیرسد 

کافیست چشم باز کنی و راههای گشوده بیشماری

را فراروی خود ببینی

خدا که باشد هر معجزه ای ممکن میشود



sadaf بازدید : 59 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

خدایا مارا ببخش بخاطر همه در هایی که زدیم و هیچکدام

خانه

تو نبود

**********

خدایا ما را ببخش که در کار خیر یا

"جار" زدیم یا

"جا" زدیم

sadaf بازدید : 53 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

به خدا گفتم بیا جهان را تقسیم کنیم..

اسمون مال من.......ابراش مال تو

دریا مال من........موجاش مال تو

ماه مال من........خورشید مال تو

خدا خندید و گفت..تو بندگی کن همه دنیا مال تو

من هم مال تو

 

sadaf بازدید : 59 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)

خدایا با دست پر امدم دستی پر از گناه

چشمی پر از امید

بمانم یا برگردم

sadaf بازدید : 57 پنجشنبه 23 خرداد 1392 نظرات (3)

اسم قاشق را گذاشتی قطار.....هواپیما.....کشتی.....

تا یک لقمه بیشتر بخورم

یادت هست مادر؟

شدی خلبان،ملوان،لوکومتیران....

میگفتی بخور تا بزرگ شوی

و من عادت کردم که هر چیزی را بدون انکه

دوست داشته باشم

قورت بدهم

حتی بغض های نترکیده ام را......... 

sadaf بازدید : 54 پنجشنبه 23 خرداد 1392 نظرات (0)

اشتباهی که همه عمر پشیمانم از ان

اعتمادی است که بر مردم دنیا کردم

sadaf بازدید : 73 پنجشنبه 12 بهمن 1391 نظرات (5)

دختری بود نابینا ک از خودش و تمام دنیا متنفر بود. او فقط یک نفر را دوست داشت ودلداده اش بود.روزی ب محبوبش گفت:اگر روزی قادر ب دیدن باشم واگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس نگاه تو خواهم شد.روز ها گذشت و به خواست خدا چنین شد.ان روز یک نفر بیدا شد که حاظر بود چشم های خودش را به دختر نابینا بدهد.سرانجام دختر اسمان را دید و زمین را. رودخانه ها و درخت هارا.ادمیان و برنده هارا و نفرت از روانش رخت بست. اما این بایان ماجرا نبود. دلداده به دیدنش امد و به دخترک وعده دیرینش را یاد اوردکه بیا  و بامن عروسی کن. ببین ک من سالها منتظرت مانده ام. دختر به خود لرزید و گفت:این چه سرنوشت شومی است که مرا رها نمیکند؟؟؟؟؟؟؟دلداده اش هم نابینا بود!بس دختر با اخم و قاطعانه جواب داد که قادر به همسری به او نیست.دلداده رو به سوی دیگری کرد که دختر اشک هایش را نبیند ودرحالی که از او دور میشد گفت:پس ب من قول بده مواظب چشم هایم باشی

sadaf بازدید : 69 پنجشنبه 12 بهمن 1391 نظرات (1)

انقدر از زندگی دلتنگ دلگیرم ک روز مرگ خود را جشن میگیرم

سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه

نظر بزارین خواهشا خوشحال خواهم شد با تشکر

sadaf بازدید : 65 یکشنبه 08 بهمن 1391 نظرات (1)

تو ای زیبا تر از خورشید زیبایم

تو ای والاترین مهمان دنیایم

بدان اغوش من باز است

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

sadaf بازدید : 65 چهارشنبه 04 بهمن 1391 نظرات (1)

خدایا خسته ام خردم.خمیرم

از این شب های بی انگیزه سیرم

دراین دنیا که من جایی ندارم

رهایم کن دگر.....بگذار بمیرم

sadaf بازدید : 98 سه شنبه 03 بهمن 1391 نظرات (1)

شخصی در حال نماز  خواندن در راهی بود مجنون بدون توجه از بین او

وسجاده اش عبور کرد.

 مرد نمازش را قطع کرد و فریاد زد چرا بین من و خدای من فاصله انداختی؟

 مجنون به خود امدگفت:من عاشق لیلی ام تو را ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی  چگونه مرا دیدی؟؟؟؟؟

sadaf بازدید : 105 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (1)

من خدایی دارم که در این نزدیکی

مهربان

خوب

قشنگ

چهره اش نورانی است

گاه گاهی سخنی میگوید با دل کوچک من

ساده تر از سخن ساده من

او مرا میفهمد

او مرا میخواند

نام او ذکر من است

در غم و در شادی

چون به غم مینگرم

ان زمان رقص کنان میخندم

که خدا یار من است

که خدا در همه جا یاد من است

او خدایی است

که مرا میفهمد.

 سلام دوستای  گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه قابل دونستید نظر هم بزارین خوشال میشم

 

 

sadaf بازدید : 66 شنبه 30 دی 1391 نظرات (0)

چه دعایی کنمت بهتر از اینکه

خدا

بنجره باز اتاقت باشد

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    سلام دوستای گلم. چه مطالبی رو بیشتر میپسندید تا در سایت مشاهده کنید
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 83
  • کل نظرات : 83
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 67
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 138
  • بازدید ماه : 341
  • بازدید سال : 1,834
  • بازدید کلی : 12,239